یادش بخیر ...چه روزای خوبی بود ، از یه سفر شروع شد پارسال سفر به جبهه های گیلان غرب ...

مصطفی فرمانده اتوبوس ما بود ...قرار شد هر جا آن بخواد ما رو ببره اما نمیدونم چرا قسمت همه اتوبوس ها شد که برن سومار ولی اتوبوس ما توی راه خراب شد و خلاصه مصطفی نذاشت که ما به سومار برسیم ...

حال و هوای اتوبوس خبلی خوب بود ، گذشت و برگشتیم دیگه نه از من خبری شد نه از مصطفی ...اصلا یادم رفته بود یا شاید بگم آن من یادش رفته بود . .. بالاخره میگن محبت گر یه سربی دردسر بی ...

یه روز با بچه ها رفته بودیم بهشت وسط هفته بود به مناسبت تولد اکرم رفته بودیم درست توی تاریخ دهم اردیبهشت امسال دقیقا مصادف شده بود با شهادت شهید محسن وزوایی قرار شد بعد از اینکه سر مزار عباس آقای صابری بوته ی یاس رو کاشتیم بریم سر مزار شهید وزوایی ...راستش بخواین تا حالا نرفته بودم از یه طرفم برام عجیب بود که تولد و سالگرد این دوتا با هم یکی شده ...

رفتیم یهو دوستم گفت یه جای دیگه هم میخوام ببرمتون ...گفتم کجا ؟ گفت صبر کن...رفتیم هی رفتیم همه جا رفتیم بعد گفتم پس کجا میخوای ما رو ببری ...گفت : پیش مصطفی کاظم زاده ...

گفتم چی ؟ یه بار دیگه بگو !!!!! گفت : شهید مصطفی کاظم زاده ...با خودم گفتم : کاظم زاده ...کاظم زاده ...مصطفی ...مصطفی ...رو کردم به نرگس گفتم نرگس چقد این اسم آشناست ...نه ...!!!! بهم خندید و گفت عه این همان شهیدی هست که توی سفر غرب فرمانده اتوبوس بود دیگه همان پسره که خیلی جوان بود ...یادت نیست ؟؟؟!!!!! 

گفتم : آهان مصطفی کاظم زاده ...کو کجاست ؟ بریم دیگه ...خندید گفت : صبر کن ....نزدیک محل قبر که رسیدیم دو تا آقا نشسته بودن داشتن درد دل میکردن شرم و حیا مانع شد بریم جلو گفتیم عیبی نداره بریم سر مزار شهید وزوایی دوباره برمیگردیم ...تو دلم گفتم ای بابا مصطفی داشتیم :) 

هیچی رفتیم پیش شهید وزوایی فکر کنم ماجراش براتون نوشتم دوباره برگشتیم بازم آنجا بودن هنوز نرفته بودن یکم ایستادیم دیدیم نخیر سیمشون وصل شده تکون بخور نیستن که نیستن ...دیگه از خیرش گذشتیم ...ولی تو دلم گفتم خیلی با معرفتی ما را تا پشت در آوردی ولی در باز نکردی ...داشتیم ....

همینطوری که برمیگشتیم بهش گفتم من که درست و حسابی نمیشناسمت ولی خیلی دلم میخواد باهات آشنا بشم ...چطوره ...پس بسم الله ...

راستش بخواین چند هفته بعد که دوباره قسمت شد رفتم بهشت اول رفتم پیش محسن وزوایی آنجا یه خانم  و با سه تا بچه بودن که کتاب صلواتی میدادن .. یهو یه دونه کتاب که بیشتر نمونده بود به سمت من آمدن و دادنش به من ...تشکر کردم و روی کتاب را خواندم دیدم نوشته ....دیدم که جانم میرود ...نویسنده حمید داوودآبادی ...چیزی که توجهم جلب کرد عکس روی کتاب بود ...عکس شهید مصطفی کاظم زاده ...برق از سرم پرید ...من اصلا نمیدونستم در مورد زندگی نامه این شهید کتاب هم نوشته شده ...یه کتاب دیگه هم هدیه گرفتم که کتابچه کوچیکی بود از خاطرات محسن وزوایی ....

...

خیلی بهم چسبید جاتون خالی لذتش از نوشیدن صد تا جام شراب هم بیشتر بود باورکنین ...تا این حد یعنی ...

امروز که این خاطره را دارم مینویسم کتاب را تمامش کردم و حالا احساس نزدیکی بیشتری دارم نسبت به مصطفی کاظم زاده ...شهید با معرفتی که حرف توی دل ما را شنید وتا تهش با ما آمد البته من به این مبزان آشنایی راضی نیستم باید معرفت را در حدم تمام کنه و دست من بزاره توی دستای خدا ...باید من با خودش ببره تا آن اوج اعلی ...


عکاس : خودم

شهید مصطفی کاظم زاده : انسان زمانیکه  برای خدا  کار میکنه ، از هیچ چیز ، حتی تهمت نباید بترسه 

شادی روح شهدا بلند صلوات